دشواریهای زن بودن در ترکیه
چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ب.ظ
ترکیه آنلاین: مدت زیادی از قتل بیرحمانه یک دختر دانشجوی بیست ساله ترک نگذشته، اتفاقی که اعتراضاتی گسترده در این کشور بدنبال داشت.
رنگین ارسلان، خبرنگار بیبیسی در بخش ترکی، در حاشیه این رویداد روایتی شخصی از مشکلات زنان در ترکیه نوشته.
من در شهر کوچکی در آناتولی به دنیا آمدم. شانزده سال پیش به استانبول آمدم که درس بخوانم. طی این سالها، هر بار که در این خیابانها راه میروم یا به خارج شهر سفر میکنم، چیزهایی میبینم که یادم میآورد زن بودن در این جامعه یعنی چه. در یک کلام اگر بخواهم بگویم، آسان نیست.
دوران کودکی نترس بودم. حالا که فکرش را میکنم، میبینم مادر و پدرم، من و خواهرهایم را درست بزرگ کردند. این فکر را به ما القا نکردند که چون دختریم باید مراقب و نگران باشیم. هرچند تردید ندارم که به شیوه خودشان مواظب ما بودند.
اما همه پدر مادرها اینطور نبودند. یادم است وقتی ده ساله بودم، بازی کردن با پسرهای محله مسئله بود. اولین بار که فهمیدم بهترین دوستم دیگر نباید با پسرها بازی کند، تعجب کردم. از مادرم پرسیدم چرا؟ جوابش هنوز یادم است: "شما همه خواهر و برادرید، همه انسانید. کسی کسی را اذیت نمیکند."
از همان موقع، به لطف همین حرف مادرم، موضوع برابری جزیی از وجودم شد. هرچند به مرور نگرانیهای مادرم هم بیشتر میشد. جامعهای را که در آن زندگی میکرد خوب میشناخت.
هفده ساله بودم که دبیرستان را تمام کردم. در یکی از دانشگاههای استانبول قبول شدم. باید در بزرگترین شهر ترکیه زندگی میکردم – آن هم تنها. مادرم مدام گریه میکرد، اما اشک شوق نبود. مدام میگفت "اگر بلایی سرش بیاید چه؟ هفده سالش بیشتر نیست. نمیتواند از خودش مواظبت کند." چندین شبانهروز وضعمان همین بود.
من به نگرانیاش توجهی نمیکردم، نمیترسیدم. آن موقع دیگر میدانستم این "بلا" که هی میگفت میترسد سر من بیاید یعنی چه. مطمئن بودم میتوانم مواظب خودم باشم.
یک سال پیش از آن، شانزده ساله که بودم، با دوستی رفته بودیم تئاتر. وقتی برمیگشتیم مردی دنبالمان افتاد. یادم است رفتیم توی یک ساختمان و حدود نیم ساعت قایم شدیم.
نهایتا با وجود نگرانیهای مادرم به استانبول آمدم. بینهایت زیبا بود. پر از چیزهای تازه و ندیده. اما همان سال اول فهمیدم که فقط در امنیت روز است که میتوان ندیدههای شهر را دید، وقتی خیابانها شلوغ است. وگرنه هر اتفاقی ممکن بود بیفتد، دستکم متلک عابران و بوق ماشینهایی که از کنارت رد میشدند. آدم یاد میگرفت تند راه برود که زودتر برسد خانه.
حتی در کوچه و خیابان محل زندگیات هم آسایش نداشتی. من دوران دانشجویی در یک آپارتمان کوچک در یکی از محلههای تاریخی استانبول زندگی میکردم. اما بعد از غروب، در آن کوچههای باریک و خیابانهای تاریک، نمیشد از آن حالوهوای تاریخی لذت برد. یادم است تازه رفته بودم آن خانه که یک بار چند مرد جوان که بیرون خانه ایستاده بودند شروع کردند به متلکگویی. توجهی نکردم. بهتر بود حرفهایشان را نشنیده بگیری. جرأت رو در رو ایستادن با پنج، شش مرد را نداشتم، بنابراین سریع رد شدم و رفتم.
از آن دوران به بعد همیشه محتاط بودهام، بهویژه در لباس پوشیدنم. اما مشکل اینجاست که هرچه بپوشی، فرقی نمیکند.
اوزگهجان اصلان دانشجوی بیست سالهای بود که با مینیبوس به خانه برمیگشت. آنطور که گزارش شده، راننده مینی بوس میخواسته به او تجاوز کند. او با اسپری فلفل از خودش دفاع میکند، اما در نهایت با ضربات چاقو به قتل میرسد. پلیس جسد سوختهاش را در رودخانه پیدا کرد، با میله آهنی به سرش کوبیده بودند. کمی بعد راننده مینیبوس، پدرش و دوستش دستگیر شدند.
هزاران زن در اعتراض به این قتل به خیابان آمدند. در یکی از همین راهپیماییها یک دختر مدرسهای که روسری به سر داشت به من گفت خیابان یادش داده بترسد. جمله ساده و کوبندهای بود. به گذشته خودم فکر کردم. راست میگفت. خیابان بود که یادمان میداد بترسیم، نگران باشیم، احتیاط کنیم. وگرنه یک دختر دانشجو مثل اوزگهجان چرا باید با خودش اسپری فلفل داشته باشد؟
این مطلب را که مینوشتم، چیزهایی به خاطرم آمد که مدتها بود از یادم رفته بود. آزار و اذیت هر روزه برای ما زنهای ترکیه عادی میشود، درونی میشود، بخشی از زندگیمان میشود. با غریزه بقا راههایی پیدا میکنیم که از خطر احتمالی بگریزیم. مثلا من تقریبا همیشه شلوار جین میپوشم، زیاد آرایش نمیکنم، و جوری راه میروم که انگار هرگز از هیچچیز نترسیدهام.
اینجا در ترکیه، آزار کلامی و جسمی برای ما زنان جزئی از زندگی است. در خیابان، در کافه، در خانه. اما کسی در موردش حرف نمیزند – یا نمیزد. چند روز بعد از قتل اوزگهجان، زنها شروع کردند به روایت تجربههای خودشان، آزار و اذیتهای جنسی که شدهاند، روی توییتر. هشتگی که استفاده میکردند (#tellyourstory) ظرف دو روز ۷۰۰ هزار بار استفاده شد. صدها نفر تجربههایشان را بازگو کردند. تجربه من مثل قطرهای است در این دریا.
ممکن است به ذهنتان آمده باشد که واکنش مادرم به این چیزها که تعریف کردم چه خواهد بود. خودم هم نمیدانم. پیش از این هیچوقت برایش از اینگونه تجربههایم نگفته بودم. بعد از قتل اوزگهجان به او تلفن زدم. خیلی کوتاه حرف زدیم، از اینکه زن بودن در ترکیه یعنی چه. این بار هر دو گریه میکردیم.
رنگین ارسلان، خبرنگار بیبیسی در بخش ترکی، در حاشیه این رویداد روایتی شخصی از مشکلات زنان در ترکیه نوشته.
من در شهر کوچکی در آناتولی به دنیا آمدم. شانزده سال پیش به استانبول آمدم که درس بخوانم. طی این سالها، هر بار که در این خیابانها راه میروم یا به خارج شهر سفر میکنم، چیزهایی میبینم که یادم میآورد زن بودن در این جامعه یعنی چه. در یک کلام اگر بخواهم بگویم، آسان نیست.
دوران کودکی نترس بودم. حالا که فکرش را میکنم، میبینم مادر و پدرم، من و خواهرهایم را درست بزرگ کردند. این فکر را به ما القا نکردند که چون دختریم باید مراقب و نگران باشیم. هرچند تردید ندارم که به شیوه خودشان مواظب ما بودند.
اما همه پدر مادرها اینطور نبودند. یادم است وقتی ده ساله بودم، بازی کردن با پسرهای محله مسئله بود. اولین بار که فهمیدم بهترین دوستم دیگر نباید با پسرها بازی کند، تعجب کردم. از مادرم پرسیدم چرا؟ جوابش هنوز یادم است: "شما همه خواهر و برادرید، همه انسانید. کسی کسی را اذیت نمیکند."
از همان موقع، به لطف همین حرف مادرم، موضوع برابری جزیی از وجودم شد. هرچند به مرور نگرانیهای مادرم هم بیشتر میشد. جامعهای را که در آن زندگی میکرد خوب میشناخت.
هفده ساله بودم که دبیرستان را تمام کردم. در یکی از دانشگاههای استانبول قبول شدم. باید در بزرگترین شهر ترکیه زندگی میکردم – آن هم تنها. مادرم مدام گریه میکرد، اما اشک شوق نبود. مدام میگفت "اگر بلایی سرش بیاید چه؟ هفده سالش بیشتر نیست. نمیتواند از خودش مواظبت کند." چندین شبانهروز وضعمان همین بود.
من به نگرانیاش توجهی نمیکردم، نمیترسیدم. آن موقع دیگر میدانستم این "بلا" که هی میگفت میترسد سر من بیاید یعنی چه. مطمئن بودم میتوانم مواظب خودم باشم.
یک سال پیش از آن، شانزده ساله که بودم، با دوستی رفته بودیم تئاتر. وقتی برمیگشتیم مردی دنبالمان افتاد. یادم است رفتیم توی یک ساختمان و حدود نیم ساعت قایم شدیم.
نهایتا با وجود نگرانیهای مادرم به استانبول آمدم. بینهایت زیبا بود. پر از چیزهای تازه و ندیده. اما همان سال اول فهمیدم که فقط در امنیت روز است که میتوان ندیدههای شهر را دید، وقتی خیابانها شلوغ است. وگرنه هر اتفاقی ممکن بود بیفتد، دستکم متلک عابران و بوق ماشینهایی که از کنارت رد میشدند. آدم یاد میگرفت تند راه برود که زودتر برسد خانه.
حتی در کوچه و خیابان محل زندگیات هم آسایش نداشتی. من دوران دانشجویی در یک آپارتمان کوچک در یکی از محلههای تاریخی استانبول زندگی میکردم. اما بعد از غروب، در آن کوچههای باریک و خیابانهای تاریک، نمیشد از آن حالوهوای تاریخی لذت برد. یادم است تازه رفته بودم آن خانه که یک بار چند مرد جوان که بیرون خانه ایستاده بودند شروع کردند به متلکگویی. توجهی نکردم. بهتر بود حرفهایشان را نشنیده بگیری. جرأت رو در رو ایستادن با پنج، شش مرد را نداشتم، بنابراین سریع رد شدم و رفتم.
از آن دوران به بعد همیشه محتاط بودهام، بهویژه در لباس پوشیدنم. اما مشکل اینجاست که هرچه بپوشی، فرقی نمیکند.
اوزگهجان اصلان دانشجوی بیست سالهای بود که با مینیبوس به خانه برمیگشت. آنطور که گزارش شده، راننده مینی بوس میخواسته به او تجاوز کند. او با اسپری فلفل از خودش دفاع میکند، اما در نهایت با ضربات چاقو به قتل میرسد. پلیس جسد سوختهاش را در رودخانه پیدا کرد، با میله آهنی به سرش کوبیده بودند. کمی بعد راننده مینیبوس، پدرش و دوستش دستگیر شدند.
هزاران زن در اعتراض به این قتل به خیابان آمدند. در یکی از همین راهپیماییها یک دختر مدرسهای که روسری به سر داشت به من گفت خیابان یادش داده بترسد. جمله ساده و کوبندهای بود. به گذشته خودم فکر کردم. راست میگفت. خیابان بود که یادمان میداد بترسیم، نگران باشیم، احتیاط کنیم. وگرنه یک دختر دانشجو مثل اوزگهجان چرا باید با خودش اسپری فلفل داشته باشد؟
این مطلب را که مینوشتم، چیزهایی به خاطرم آمد که مدتها بود از یادم رفته بود. آزار و اذیت هر روزه برای ما زنهای ترکیه عادی میشود، درونی میشود، بخشی از زندگیمان میشود. با غریزه بقا راههایی پیدا میکنیم که از خطر احتمالی بگریزیم. مثلا من تقریبا همیشه شلوار جین میپوشم، زیاد آرایش نمیکنم، و جوری راه میروم که انگار هرگز از هیچچیز نترسیدهام.
اینجا در ترکیه، آزار کلامی و جسمی برای ما زنان جزئی از زندگی است. در خیابان، در کافه، در خانه. اما کسی در موردش حرف نمیزند – یا نمیزد. چند روز بعد از قتل اوزگهجان، زنها شروع کردند به روایت تجربههای خودشان، آزار و اذیتهای جنسی که شدهاند، روی توییتر. هشتگی که استفاده میکردند (#tellyourstory) ظرف دو روز ۷۰۰ هزار بار استفاده شد. صدها نفر تجربههایشان را بازگو کردند. تجربه من مثل قطرهای است در این دریا.
ممکن است به ذهنتان آمده باشد که واکنش مادرم به این چیزها که تعریف کردم چه خواهد بود. خودم هم نمیدانم. پیش از این هیچوقت برایش از اینگونه تجربههایم نگفته بودم. بعد از قتل اوزگهجان به او تلفن زدم. خیلی کوتاه حرف زدیم، از اینکه زن بودن در ترکیه یعنی چه. این بار هر دو گریه میکردیم.
۹۳/۱۲/۰۶