با سعدی ترکیه بیشتر آشنا شویم
جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ
ترکیه آنلاین: یونس امره (۶۱۹ تا ۷۰۰ خورشیدی) شاعر بنام ترک زبان و از بزرگان تصوف و هم دوره سعدی شیرازی است. اشعار او تاثیر بسزایی در ادبیات ترک از گذشته تا به امروز داشتهاست. او پس از بزرگانی چون خواجه احمد یسوی و سلطان ولد میزیست و همگام با ایشان از نخستین ترکانی بود که بهجای زبان عربی و فارسی، زبان ترکی را برای کتابهایش برگزید.
یونس، درویشی مشهور اهل آناتولی بوده است که اشعار ترکی وی مشهور است. روایتهای زندگی او در مکتوبات غالبا با افسانه سازی همراه بوده و کتب تراجم و تذکره ها غالبا او را از دراویش قرن نهم شمرده اند ولی محمد فواد کوپرولو از محققان بزرگ ادبیات ترکی که درباره زندگی و اشعار او تحقیقات فراوانی داشته،به استناد اسنادی او را جزء صوفیان نیمه دوم قرن هفتم و نیمه اول قرن هشتم دانسته است.
طبق مناقب مکتوب،وی مرید درویشی به نام طپدوق امره بوده و خود در اشعارش مکرر به او ابراز علاقه نموده است. دیوان اشعارش نشانگر آن است که اهل سیر و سیاحت بوده و به سرزمین های بسیاری سفر کرده است. مزارهای چندی در سراسر آناطولی بدو منسوب است.پیروان ادبی مانند عاشق پاشا و قایغوسوز ابدال داشته است و بر شعر ترکی پس از خود تاثیر ژرفی گذاشته است. دیوان او مجموعه ده دوازده هزار مصراع شعر است که به الهی مشهور است و اکثرا نه بر وزن عروضی که بر وزن هجایی (وزن شعر باستانی و فولکوریک ترکی) است .
برای آشنایی بیشتر با این شاعر ترک بخشی از کتاب یونس شاعر (اثر مصطفی تاتجی) در ذیل درج شده است.
گفتاری از مصطفی تاتجی/ ترجمهی آیدین فرنگی: هویت تاریخی «یونس امره»(۱/۱۳۲۰ - ۱/۱۲۴۰ م.) در خلال مندرجات منقبتنامهها گم شده و از میان رفته است. منابع، موقع بحث دربارهی یونس، جز نقل روایتهای موجود در مناقب کار دیگری انجام ندادهاند؛ از همین رو، ناگزیریم برای بررسی کیستی واقعی یونس، منقبتنامهها را نقطهی عزیمت خود قرار دهیم.
زندگیِ داستانیِ یونس امره را از سه منبع میشود پیگیری کرد: نخست «ولایتنامه»ی «حاجی بکتاش ولی»، دوم «وقیعات»ِ «محمد افتاده» و سوم، «تذکرة الخاص»، نوشتهی «ابراهیم خاص» منقبتنامهنویس ساکن استانبول در قرن ۱۸ میلادی.
طبق آنچه در ولایتنامه آمده، یونس روستاییای است فقیر و امّی؛ اما بر اساس روایتی که ابراهیم خاص گرد آورده، یونس شهرنشین بوده، دورهی طلبگی را در مدارس علوم دینی پشت سر گذاشته و به مقام مفتیگری رسیده است.
در «ولایتنامه«ی «حاجی بکتاش ولی» از رفتن یونس نزد حاجی بکتاش سخن به میان آمده و داستان یونس چنین نوشته شده است: «پس از آنکه حاجی بکتاش ولی از دیار خراسان به روم آمد و استقرار یافت، ولایت و کراماتش در اطراف پیچید. از همه سو مریدان و محبان گرد میآمدند و مجالسی بزرگ برپا میشد. مردمان فقیر احوال میآمدند، نصیب میگرفتند و میرفتند. آن زمان در شمال «سیوریحصار» در جایی که «ساریکؤی» نام داشت، یونس نامی زندگی میکرد. به غایت فقیر بود به کشتوزرع مشغول. زمانی قحطی درگرفت و حاصلی از کشت به دست نیامد. یونس این اوصاف نیک ولی را شنید. از آنجا که هیچ کس از این در دست خالی بازنمیگشت، اندیشید به بهانهای برود و به قدر کفاف، چیزهایی طلب کند. برای اینکه دست خالی نرفته باشد، از کوه زالزالک چید، بار گاو نرش کرد و جانب «سوُلوُجاکاراهوْیوک» را پیش گرفت.
چون به کاراهویوک رسید، به حضور «حاجی بکتاش ولی» رفت، ارمغانش را تقدیم کرد و گفت: «من مردی فقیرم. امسال از زراعتم چیزی به دست نیاوردم. امید که این میوه را بپذیرید و در مقابل، گندم بدهید تا به عشق شما کفاف کنم.» حاجی بکتاش گفت: «باشد!» و به ابدال اشاره کرد، زالزالک را گرفتند، تقسیم کردند و خوردند. یونس چند روزی را آنجا به استراحت گذراند. وقتی آهنگ رفتن کرد، به حاجی بکتاش خبر دادند. گفت: «بروید بپرسید چه میخواهد تا بدهم؛ سروده یا گندم؟» پرسیدند. یونس جواب داد: «سروده میخواهم چه کنم! به گندم نیاز دارم!» پاسخ یونس را به حاجی بکتاش رساندند. شاه فرمود: «بروید بگویید در ازای هر زالزالک دو سروده خواهم داد.» یونس گفت: «اهل و عیال دارم. سروده شکم را سیر نمیکند. اگر لطف میکنند، گندم بدهند، کفاف کنم.» این گفته را به عرض حاجی بکتاش رساندند. این بار گفت: «بروید بگویید در ازای هر هستهی زالزالک ده سروده میدهم.» یونس باز گفت: «سروده به چه کارم میآید! زن و بچه دارم. گندم میخواهم!» و به این ترتیب رمز نهفته در این کلام را درنیافت. حاجی بکتاش امر کرد هر قدر که گندم میخواهد بدهند. گندمها را بار گاو نرش کردند.
یونس وداع کرد و قدم در راه گذاشت. وقتی داشت در پاییندست آبادی از سربالایی آنسوی حمام بالا میرفت، به عقل آمد. چنین اندیشید: «بر مرشد طریق ولایت وارد شدم؛ به من نصیب ارزانی داشتند؛ در برابر هر هستهی زالزالک ده سروده دادند؛ راضی نشدم. چه کار زشتی انجام دادم. محال است؛ غافل شدم. حالا این گندم ظرف چند روز تمام خواهد شد، اما سروده تا لحظهی مرگ تمام نمیشود. باشد که نصیبی را که همت کرده بودند، بدهند.» یونس بازگشت و به خانقاه آمد. گندم را از پشت گاو بر زمین گذاشت. خلفا ـ ی حاجی بکتاش ـ این حال را دیدند و از یونس پرسیدند: «چرا بازگشتی؟» یونس گفت: «گندم به کار من نمیآید. نصیبی را که همت کرده بودند بدهند.» احوال یونس به عرض حاجی بکتاش رسید. حاجی بکتاش فرمود: «از این به بعد ممکن نیست. ما کلید آن قفل را به تاپدوق امره سپردیم. برود نصیبش را از او بگیرد.»
این را به یونس گفتند و از همین رو قدم در راه گذاشت. به تاپدوق امره وارد شد. سلام حاجی بکتاش را رساند و حالی را که واقع شده بود شرح داد. تاپدوق امره گفت: «صفا آوردی. حالات بر ما معلوم شده بود. خدمت کن، دسترنج بیاور، نصیب بگیر.» یونس گفت: «هر خدمتی باشد انجام خواهم داد!»
خانقاه تاپدوق در دامنهی کوه بود. آوردن هیزم از کوه خدمتی بود که تاپدوق برای یونس معین کرد. یونس هر روز هیزمها را به پشتش میبست و میآورد؛ اما هیزم تر و کج را نمیبرید. میگفت: «هر چه کج و ناراست است، شایستهی میدان عارفان نیست.» چهل سال تمام به این خدمت مشغول بود.
روزی از روزها، عرفای آناتولی(روم) به خانقاه تاپدوق امره سرازیر شدند. جماعتی بزرگ شد. مجلسی برپا کردند. در آن مجلس «یونسِ گوینده» نامی حضور داشت. یونس هم آنجا بود. چون تاپدوق امره به جذبه رفت و او را حال آمد، خطاب به «گوینده» گفت: «بگو یونس!» گوینده نشنید. دوباره گفت: «یونس شوق داریم. صحبت کن، بشنویم!» یونسِ گوینده باز نشنید. بار سوم هم که از گوینده صدایی برنخاست، این بار رو به یونس دوم، یونس ما، کرد و گفت: «یونس! وقتش رسید. قفل خزانه را گشودیم. نصیبت را گرفتی. تو بگو! در این مجلس صحبت کن! نَفَسِ حضرت شاه(حاجی بکتاش) محقق شد.» قلب یونس گشایش یافت؛ پرده از برابر دیدگانش کنار رفت؛ در دریای شوق غوطهور شد. دهانش را گشود و دُرّ و گوهر بیرون ریخت. چنان از اسرار و ظرائفِ حقایق الهی سخن میگفت که شنوندگان حیران میشدند. سپس هر آنچه او میگفت، نوشتند؛ دیوانی بزرگ شد. اکنون مزارش در جوار سیوریحصار، نزدیک زادگاهش است.»
منقبت یونس امره از روزگار او تا زمان حاضر، به خصوص در محیطهای صوفیانه، برای ارشاد سالکان همواره بازگفته شده و سرودههایش برای آموزش ضروریات اصول و برای تلقین بایستههای عشق و عرفان به شیفتگان راه حق به کار رفته است. «المالیلی واهب اُمّی»، از سرایندگان سدهی ۱۶ م. در بیتی گفته است: «بیز یونوسون سَبقین ائولیادان اوکودوک/ گیزلی دئییل بللیییز شیمدی زامان ایچینده.»(ما سَبَقِ یونس را نزد اولیاء خواندیم/ امروز دیگر عیانیم و خود را پنهان نمیکنیم.) در این بیت «سَبَق یونس» همان افکاری است که وی در دیوانش به بیان آنها پرداخته است. بیت بالا سه قرن پس از درگذشت یونس، همچنان قدرت تأثیرگزاری وی را نشان میدهد.
بخش دیگر روایتهای مربوط به یونس را، «محمد افتاده» در قرن ۱۶ م. نقل کرده و گفتههایش را خلیفهی او «عزیز محمود هدایی» در کتابی با نام «وقیعات» که به زبان عربی نوشته شده، گرد آورده است. روایتهای وقیعات، بیشباهت به مناقب یونس امره در ولایتنامه نیست. بنابر آنچه عزیز محمود هدایی به ثبت رسانده، «مرشدِ یونس، تاپدوق امره، ششتا مینواخت. روزی مردی کنارش بود. تاپدوق شروع به نواختن کرد. مرد چون صدای ششتا را شنید، به جوش آمد، هنرش را رها کرد و درویش تاپدوق شد.»
در یکی از روایتهای وقیعات آمده که یونس امره سی سال به تاپدوق امره خدمت کرد و هیزم به خانقاه برد و سرانجام با دختر شیخ ازدواج کرد. متن روایت چنین است: «یونس سی سال با صداقت به تاپدوق خدمت کرد. از فرط حمل هیزم پشتش زخم شد. اما به کسی چیزی نگفت. شیخش او را دوست میداشت. این، دیگر دراویش را گران آمد. گفتند چون دختر شیخ را دوست میدارد، این خدمت دشوار را تاب آورده است. شایعه را به گوش تاپدوق رساندند. تاپدوق از حال یونس آگاه بود. برای اینکه آنها را(دراویش را) به راه راست بیاورد و تردیدشان را از میان بردارد، روزی از یونس پرسید: «از چه رو همیشه هیزمهای خدنگ و راست به خانقاه میآوری؟» یونس گفت: «هر آنچه کژی است، لایق گذر از این در نیست.» تاپدوق گفت: «بگو یونسم؛ بگو!» و یونس از برکتِ این نَفَس شاعر شد. سپس تاپدوق برای اینکه درویشها دروغگو و شرمسار نشده باشند، دخترش را هم به یونس داد. این دختر وقتی قرآن میخواند، آبها از جریان میماندند و گوش میسپردند.»
طبق روایتی دیگری نیز که در وقیعاتِ «افتاده» ثبت شده، یونس پس از سی سال خدمت، با ظن اینکه نتوانسته سلوک معنویاش را به اتمام برساند، خانقاه را ترک میکند؛ اما در راه، آشناییاش با هفت مرشد و احوال خارقالعادهای که با آنان مییابد، باعث بیداریاش میشود: «یونس سی سال به تاپدوق خدمت کرد. اما چیزی از عالم باطن بر وی گشوده نشد. بدین سبب گریخت و سرگردان دشتها و کوهها شد. روزی در مغارهای به هفت مرشد رسید و با ایشان یار شد. هر شب یکی از ایشان دعا میکرد و از برکت دعای او سفرهای طعام میآمد. نوبت به یونس رسید. او هم دعا کرد: «یا ربّی! روسیاهم نکن. ایشان به حرمت هر کس که دعا میکنند، به حرمت همان، شرمسارم نکن.» آن شب دو سفره طعام آمد. پرسیدند: «به حرمت آبروی چه کسی دعا کردی؟» گفت: «نخست شما بگویید.» گفتند: «ما به حرمت مرشدی دعا میکنیم که سی سال بر در تاپدوق امره خدمت کرد.» یونس چون این را شنید، درحالْ بازگشت و به آناباجی(همسر تاپدوق) پناه آورد. گفت: «کاری کن از گناهم درگذرد.» آناباجی گفت: «تاپدوق برای وضو گرفتن، موقع نماز صبح خارج میشود. در آستانهی در بخواب. وقتی پا روی تو بگذارد خواهد پرسید: کیست؟ خواهم گفت: یونس. اگر گفت کدام یونس؟ بدان که از قلبش بیرون رفتهای و اگر پرسید: یونس ما؟ به پاهایش بیفت و طلب عفو کن.» یونس همانطور که آناباجی گفته بود، در آستانهی در خوابید. چشمهای تاپدوق امره نمیدید. آناباجی بازویش را میگرفت و برای وضو بیرون میبرد. آن صبح هم داشت تاپدوق را برای وضو گرفتن میبرد که پای تاپدوق به یونس خورد. پرسید: این کیست؟ آناباجی گفت: یونس. تاپدوق گفت: «یونس ما؟» و یونس درحالْ به پاهایش افتاد، طلب عفو کرد و تاپدوق از گناهش درگذشت.»
یونس، درویشی مشهور اهل آناتولی بوده است که اشعار ترکی وی مشهور است. روایتهای زندگی او در مکتوبات غالبا با افسانه سازی همراه بوده و کتب تراجم و تذکره ها غالبا او را از دراویش قرن نهم شمرده اند ولی محمد فواد کوپرولو از محققان بزرگ ادبیات ترکی که درباره زندگی و اشعار او تحقیقات فراوانی داشته،به استناد اسنادی او را جزء صوفیان نیمه دوم قرن هفتم و نیمه اول قرن هشتم دانسته است.
طبق مناقب مکتوب،وی مرید درویشی به نام طپدوق امره بوده و خود در اشعارش مکرر به او ابراز علاقه نموده است. دیوان اشعارش نشانگر آن است که اهل سیر و سیاحت بوده و به سرزمین های بسیاری سفر کرده است. مزارهای چندی در سراسر آناطولی بدو منسوب است.پیروان ادبی مانند عاشق پاشا و قایغوسوز ابدال داشته است و بر شعر ترکی پس از خود تاثیر ژرفی گذاشته است. دیوان او مجموعه ده دوازده هزار مصراع شعر است که به الهی مشهور است و اکثرا نه بر وزن عروضی که بر وزن هجایی (وزن شعر باستانی و فولکوریک ترکی) است .
برای آشنایی بیشتر با این شاعر ترک بخشی از کتاب یونس شاعر (اثر مصطفی تاتجی) در ذیل درج شده است.
گفتاری از مصطفی تاتجی/ ترجمهی آیدین فرنگی: هویت تاریخی «یونس امره»(۱/۱۳۲۰ - ۱/۱۲۴۰ م.) در خلال مندرجات منقبتنامهها گم شده و از میان رفته است. منابع، موقع بحث دربارهی یونس، جز نقل روایتهای موجود در مناقب کار دیگری انجام ندادهاند؛ از همین رو، ناگزیریم برای بررسی کیستی واقعی یونس، منقبتنامهها را نقطهی عزیمت خود قرار دهیم.
زندگیِ داستانیِ یونس امره را از سه منبع میشود پیگیری کرد: نخست «ولایتنامه»ی «حاجی بکتاش ولی»، دوم «وقیعات»ِ «محمد افتاده» و سوم، «تذکرة الخاص»، نوشتهی «ابراهیم خاص» منقبتنامهنویس ساکن استانبول در قرن ۱۸ میلادی.
طبق آنچه در ولایتنامه آمده، یونس روستاییای است فقیر و امّی؛ اما بر اساس روایتی که ابراهیم خاص گرد آورده، یونس شهرنشین بوده، دورهی طلبگی را در مدارس علوم دینی پشت سر گذاشته و به مقام مفتیگری رسیده است.
در «ولایتنامه«ی «حاجی بکتاش ولی» از رفتن یونس نزد حاجی بکتاش سخن به میان آمده و داستان یونس چنین نوشته شده است: «پس از آنکه حاجی بکتاش ولی از دیار خراسان به روم آمد و استقرار یافت، ولایت و کراماتش در اطراف پیچید. از همه سو مریدان و محبان گرد میآمدند و مجالسی بزرگ برپا میشد. مردمان فقیر احوال میآمدند، نصیب میگرفتند و میرفتند. آن زمان در شمال «سیوریحصار» در جایی که «ساریکؤی» نام داشت، یونس نامی زندگی میکرد. به غایت فقیر بود به کشتوزرع مشغول. زمانی قحطی درگرفت و حاصلی از کشت به دست نیامد. یونس این اوصاف نیک ولی را شنید. از آنجا که هیچ کس از این در دست خالی بازنمیگشت، اندیشید به بهانهای برود و به قدر کفاف، چیزهایی طلب کند. برای اینکه دست خالی نرفته باشد، از کوه زالزالک چید، بار گاو نرش کرد و جانب «سوُلوُجاکاراهوْیوک» را پیش گرفت.
چون به کاراهویوک رسید، به حضور «حاجی بکتاش ولی» رفت، ارمغانش را تقدیم کرد و گفت: «من مردی فقیرم. امسال از زراعتم چیزی به دست نیاوردم. امید که این میوه را بپذیرید و در مقابل، گندم بدهید تا به عشق شما کفاف کنم.» حاجی بکتاش گفت: «باشد!» و به ابدال اشاره کرد، زالزالک را گرفتند، تقسیم کردند و خوردند. یونس چند روزی را آنجا به استراحت گذراند. وقتی آهنگ رفتن کرد، به حاجی بکتاش خبر دادند. گفت: «بروید بپرسید چه میخواهد تا بدهم؛ سروده یا گندم؟» پرسیدند. یونس جواب داد: «سروده میخواهم چه کنم! به گندم نیاز دارم!» پاسخ یونس را به حاجی بکتاش رساندند. شاه فرمود: «بروید بگویید در ازای هر زالزالک دو سروده خواهم داد.» یونس گفت: «اهل و عیال دارم. سروده شکم را سیر نمیکند. اگر لطف میکنند، گندم بدهند، کفاف کنم.» این گفته را به عرض حاجی بکتاش رساندند. این بار گفت: «بروید بگویید در ازای هر هستهی زالزالک ده سروده میدهم.» یونس باز گفت: «سروده به چه کارم میآید! زن و بچه دارم. گندم میخواهم!» و به این ترتیب رمز نهفته در این کلام را درنیافت. حاجی بکتاش امر کرد هر قدر که گندم میخواهد بدهند. گندمها را بار گاو نرش کردند.
یونس وداع کرد و قدم در راه گذاشت. وقتی داشت در پاییندست آبادی از سربالایی آنسوی حمام بالا میرفت، به عقل آمد. چنین اندیشید: «بر مرشد طریق ولایت وارد شدم؛ به من نصیب ارزانی داشتند؛ در برابر هر هستهی زالزالک ده سروده دادند؛ راضی نشدم. چه کار زشتی انجام دادم. محال است؛ غافل شدم. حالا این گندم ظرف چند روز تمام خواهد شد، اما سروده تا لحظهی مرگ تمام نمیشود. باشد که نصیبی را که همت کرده بودند، بدهند.» یونس بازگشت و به خانقاه آمد. گندم را از پشت گاو بر زمین گذاشت. خلفا ـ ی حاجی بکتاش ـ این حال را دیدند و از یونس پرسیدند: «چرا بازگشتی؟» یونس گفت: «گندم به کار من نمیآید. نصیبی را که همت کرده بودند بدهند.» احوال یونس به عرض حاجی بکتاش رسید. حاجی بکتاش فرمود: «از این به بعد ممکن نیست. ما کلید آن قفل را به تاپدوق امره سپردیم. برود نصیبش را از او بگیرد.»
این را به یونس گفتند و از همین رو قدم در راه گذاشت. به تاپدوق امره وارد شد. سلام حاجی بکتاش را رساند و حالی را که واقع شده بود شرح داد. تاپدوق امره گفت: «صفا آوردی. حالات بر ما معلوم شده بود. خدمت کن، دسترنج بیاور، نصیب بگیر.» یونس گفت: «هر خدمتی باشد انجام خواهم داد!»
خانقاه تاپدوق در دامنهی کوه بود. آوردن هیزم از کوه خدمتی بود که تاپدوق برای یونس معین کرد. یونس هر روز هیزمها را به پشتش میبست و میآورد؛ اما هیزم تر و کج را نمیبرید. میگفت: «هر چه کج و ناراست است، شایستهی میدان عارفان نیست.» چهل سال تمام به این خدمت مشغول بود.
روزی از روزها، عرفای آناتولی(روم) به خانقاه تاپدوق امره سرازیر شدند. جماعتی بزرگ شد. مجلسی برپا کردند. در آن مجلس «یونسِ گوینده» نامی حضور داشت. یونس هم آنجا بود. چون تاپدوق امره به جذبه رفت و او را حال آمد، خطاب به «گوینده» گفت: «بگو یونس!» گوینده نشنید. دوباره گفت: «یونس شوق داریم. صحبت کن، بشنویم!» یونسِ گوینده باز نشنید. بار سوم هم که از گوینده صدایی برنخاست، این بار رو به یونس دوم، یونس ما، کرد و گفت: «یونس! وقتش رسید. قفل خزانه را گشودیم. نصیبت را گرفتی. تو بگو! در این مجلس صحبت کن! نَفَسِ حضرت شاه(حاجی بکتاش) محقق شد.» قلب یونس گشایش یافت؛ پرده از برابر دیدگانش کنار رفت؛ در دریای شوق غوطهور شد. دهانش را گشود و دُرّ و گوهر بیرون ریخت. چنان از اسرار و ظرائفِ حقایق الهی سخن میگفت که شنوندگان حیران میشدند. سپس هر آنچه او میگفت، نوشتند؛ دیوانی بزرگ شد. اکنون مزارش در جوار سیوریحصار، نزدیک زادگاهش است.»
منقبت یونس امره از روزگار او تا زمان حاضر، به خصوص در محیطهای صوفیانه، برای ارشاد سالکان همواره بازگفته شده و سرودههایش برای آموزش ضروریات اصول و برای تلقین بایستههای عشق و عرفان به شیفتگان راه حق به کار رفته است. «المالیلی واهب اُمّی»، از سرایندگان سدهی ۱۶ م. در بیتی گفته است: «بیز یونوسون سَبقین ائولیادان اوکودوک/ گیزلی دئییل بللیییز شیمدی زامان ایچینده.»(ما سَبَقِ یونس را نزد اولیاء خواندیم/ امروز دیگر عیانیم و خود را پنهان نمیکنیم.) در این بیت «سَبَق یونس» همان افکاری است که وی در دیوانش به بیان آنها پرداخته است. بیت بالا سه قرن پس از درگذشت یونس، همچنان قدرت تأثیرگزاری وی را نشان میدهد.
بخش دیگر روایتهای مربوط به یونس را، «محمد افتاده» در قرن ۱۶ م. نقل کرده و گفتههایش را خلیفهی او «عزیز محمود هدایی» در کتابی با نام «وقیعات» که به زبان عربی نوشته شده، گرد آورده است. روایتهای وقیعات، بیشباهت به مناقب یونس امره در ولایتنامه نیست. بنابر آنچه عزیز محمود هدایی به ثبت رسانده، «مرشدِ یونس، تاپدوق امره، ششتا مینواخت. روزی مردی کنارش بود. تاپدوق شروع به نواختن کرد. مرد چون صدای ششتا را شنید، به جوش آمد، هنرش را رها کرد و درویش تاپدوق شد.»
در یکی از روایتهای وقیعات آمده که یونس امره سی سال به تاپدوق امره خدمت کرد و هیزم به خانقاه برد و سرانجام با دختر شیخ ازدواج کرد. متن روایت چنین است: «یونس سی سال با صداقت به تاپدوق خدمت کرد. از فرط حمل هیزم پشتش زخم شد. اما به کسی چیزی نگفت. شیخش او را دوست میداشت. این، دیگر دراویش را گران آمد. گفتند چون دختر شیخ را دوست میدارد، این خدمت دشوار را تاب آورده است. شایعه را به گوش تاپدوق رساندند. تاپدوق از حال یونس آگاه بود. برای اینکه آنها را(دراویش را) به راه راست بیاورد و تردیدشان را از میان بردارد، روزی از یونس پرسید: «از چه رو همیشه هیزمهای خدنگ و راست به خانقاه میآوری؟» یونس گفت: «هر آنچه کژی است، لایق گذر از این در نیست.» تاپدوق گفت: «بگو یونسم؛ بگو!» و یونس از برکتِ این نَفَس شاعر شد. سپس تاپدوق برای اینکه درویشها دروغگو و شرمسار نشده باشند، دخترش را هم به یونس داد. این دختر وقتی قرآن میخواند، آبها از جریان میماندند و گوش میسپردند.»
طبق روایتی دیگری نیز که در وقیعاتِ «افتاده» ثبت شده، یونس پس از سی سال خدمت، با ظن اینکه نتوانسته سلوک معنویاش را به اتمام برساند، خانقاه را ترک میکند؛ اما در راه، آشناییاش با هفت مرشد و احوال خارقالعادهای که با آنان مییابد، باعث بیداریاش میشود: «یونس سی سال به تاپدوق خدمت کرد. اما چیزی از عالم باطن بر وی گشوده نشد. بدین سبب گریخت و سرگردان دشتها و کوهها شد. روزی در مغارهای به هفت مرشد رسید و با ایشان یار شد. هر شب یکی از ایشان دعا میکرد و از برکت دعای او سفرهای طعام میآمد. نوبت به یونس رسید. او هم دعا کرد: «یا ربّی! روسیاهم نکن. ایشان به حرمت هر کس که دعا میکنند، به حرمت همان، شرمسارم نکن.» آن شب دو سفره طعام آمد. پرسیدند: «به حرمت آبروی چه کسی دعا کردی؟» گفت: «نخست شما بگویید.» گفتند: «ما به حرمت مرشدی دعا میکنیم که سی سال بر در تاپدوق امره خدمت کرد.» یونس چون این را شنید، درحالْ بازگشت و به آناباجی(همسر تاپدوق) پناه آورد. گفت: «کاری کن از گناهم درگذرد.» آناباجی گفت: «تاپدوق برای وضو گرفتن، موقع نماز صبح خارج میشود. در آستانهی در بخواب. وقتی پا روی تو بگذارد خواهد پرسید: کیست؟ خواهم گفت: یونس. اگر گفت کدام یونس؟ بدان که از قلبش بیرون رفتهای و اگر پرسید: یونس ما؟ به پاهایش بیفت و طلب عفو کن.» یونس همانطور که آناباجی گفته بود، در آستانهی در خوابید. چشمهای تاپدوق امره نمیدید. آناباجی بازویش را میگرفت و برای وضو بیرون میبرد. آن صبح هم داشت تاپدوق را برای وضو گرفتن میبرد که پای تاپدوق به یونس خورد. پرسید: این کیست؟ آناباجی گفت: یونس. تاپدوق گفت: «یونس ما؟» و یونس درحالْ به پاهایش افتاد، طلب عفو کرد و تاپدوق از گناهش درگذشت.»
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.